باران باران ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

بهانه زندگی

بدون عنوان

مامانی من امشب اولین یلداییه که با تو گذروندم و لحظه به لحظه اش را تو در اغوشم بودی و من خوشحال که این یک دقیقه بیشتر هم با تو میگذره . . . خیلی نانازی و ملوس شدی نفسم دلم می خواد بخورمت وقتی باهات حرف میزنم قشنگ جوابمو میدی و مثل من که تو شدی همه کسم و همه نفسم و همه زندگیم تو هم جز من کنار کسی دیگه اروم نیستی این کارت بیشتر عاشقم میکنه ، وقتی که بغل کسی رفتی و تا منو میبینی دست و پاهاتو جلو میاری که بیای بغلم دلم میخواد همه ی لحظه های زندگیمو برای این لحظه بدم . . . کم کم غریبی کردن را یاد گرفتی و بغل هیچ کسی اروم نیستی دیشب اول رفتیم خونه ی دخترخاله نرگس که براش شب چله می بردن و اونجا هنوز نرسیده بابایی اومد دنبالمون و از اونجا هم که ...
30 آذر 1391

تولد 29 سالگی

١٦ آذر روز تولدم بود روزی که بغیر از تولد  که سالگرد خواستگاریم هم هست هیچ وقت اون تولد را یادم نمیره . . . شبش بعد از اینکه علی و خانوادش رفتن از تو فکرش نمیومدم بیرون از هولم مریض شدم و اون شبو حتی نتونستم تو اتاقم بخوابم و اومدم تو پذیرایی کنار شومینه خوابیدم دلم میخواست گرم بشم . . . و این اشتیاق باعث شد که از خواستگاری تا عقدم ٢٠ روز بیشتر طول نکشه !!!!! همیشه به خاطر این عجله خودمو سرزنش میکردم ولی الان که میبینم خیلی از زندگیها حتی با داشتن چندین ماه نامزدی هم از هم پاشیده خیلی دیگه ناراحت نیستم و میگم حتما دیگه کار قسمت بوده . جالب اینکه در لحظه ی اول من اصلا علی را دوست نداشتم و حاضر نشدم برم باهاش صحبت کنم ولی از...
28 آذر 1391

100 روزگی بارانم

دیروز صدمین روزی بود که یه فرشته به خونه ی ما پا گذاشت . دختری که همه ی وجودم شده و عاشقانه دوستش دارم . بارانم الان دیگه کامل منو میشناسی و چنان بهم وابسته شدی که هم خیلی دوست دارم هم از سه ماه دیگه هراسانم که می خوام از صبح تا ظهر تنهات بذارم . خنده هات هم که دیگه نگو هر دو سه روز یکبار خنده ی صدا دار می کنی و من غرق در خوشحالی میشم . دیروز که رفته بودم بعد از دو ماه صفایی به صورتم بدم وقتی خانوم ارایشگر باهات حرف میزد چنان خنده صداداری می کردی که همه دورت جمع شده بودن و کیف کرده بودن . خدا را شکر با بابایی هم کنار اومدی و بغلش اروم می مونی ولی بعضی وقتا نمی دونم چی میشه که وقتی دایی یا عمو محمدم باهات حرف می زنن اولش...
16 آذر 1391

سه ماهه شدن بارانم

وای چقدرر حرف برای گفتن دارما . . . این چند وقت هم خیلی حوصله نداشتم هم تو دهه اول محرم بود و من وقت نمیکردم به اینجا سر بزنم . پنج روز اول محرم که طبق سنوات قبل خونه خالم بعدازظهرا روضه بود و من و مامان و باران هر روز با هم رفتیم . روز شنبه هفته پیش هم قبل از روضه برای ناهار رفتیم خونه عموم که خیلی خوش گذشت پسر عموم و خانوم و پسر گلش را هم دیدیم . خیلی دلم براشون تنگ شده بود . محمدصادق هم که ٢ ماه از باران بزرگتره ماشالا خیلی ناز و خواستنی شده بود و این هم عکس خوشملش : چند شب اخر هم یعنی شب جمعه و شب تاسوعا و عاشورا رفتیم روضه توی کوچشون و خدا را شکر هم باران اروم بود هم جای خوبی بودیم که گرم باشه و دخملم سرما نخوره . روز ...
7 آذر 1391
1